اینجا زنی می نویسد که ...
غروب زیباست...
امروز که غروب شد و افق رنگ خون گرفت تو آمدی و غروب امروزم را قدمهای تو گلگون کرد.
تو آمدی وجهانم را دوباره روشن کردی!
ای نور دیده ام و ای امید شبهای تارم.
نا امید بودم که امید را مهمان دلم کردی!
توکا...
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
رهایم کن...
موهایم را مانند آبشاری بر بلندای کوه رها کرده ام.
و اسب چموش خیالم را آزاد گذاشته ام تا در دشت خیال و پندار تو یله بگردد.
ایستاده ام بر بلندای کوه...
و در افق به دنبال ردی از نگاه تو می گردم.
به زودی آفتاب غروب خواهد کرد و افق به رنگ خون در خواهد آمد.
امروز هم روز به شب رسید و انتظار بی هیچ ثمری .
خبری از تو نشد .
دلتنگ توام دیوانه!
دلتنگ صدای زیبایت!
دلتنگ نگاهت!
بیا و مرا برهان از این دلتنگی!
اتفاق خوب...
من مثل هر روز با آواز توکای سیاهی که از اواسط اسفند مهمان درختان چنار دم در حیاط است از خواب بیدار می شوم!
من سبک بالتر از همیشه از بستر جدا می شوم.
امروز انگار هوا دل انگیز تر است.
سر خوش و شادم امروز!
حالی که اینروزها در خودم سراغ ندارم.
اولین کاری که می کنم برای سلام به آفتاب و شنیدن چه چه توکا و برای تنفس هوای ناب صبحگاهی راهی حیاط می شوم.
عطر گلهای محمدی فضا را پر کرده است!
خوشه های گل نسترن با نسیم صبحگاهی در هوا می رقصند.
گنجشکان روی شاخه های درخت عناب رسیدن روز نو را جشن گرفته اند.
امروز با روزهای گذشته یک تفاوتی دارد.من مطمئنم!
چه تفاوتی؟هنوز نمی دانم.
شاید یک خبر خوب از تو...
یا یک اتفاق بهتر...
مثل دیدن تو و غرق شدن من در دریای چشمانت!!...؟
نفس عمیقی می کشم و ریه هایم پر می شود از هوای خنک صبحگاهی...
چه حال خوبی دارم امروز....
من منتظر یک اتفاق خوب می مانم.
توکا...
به یاد تو...
یا یک صندلی گوشه ی اتوبوس یا مترو فقط برای تو تا تن خسته ات را به من بسپاری!
یا هر روز در اوج تشنگی و خستگی تو دستت را بگیرم و تو را با خود به یک کافه ی دنج ببرم.و برایت یک نوشیدنی خنک سفارش دهم.
یا اصلا کاش رییست بودم و یک مرخصی مادام العمربا تمام حقوق و مزایا به تو میدادم.
آخر من خیلی خیلی دلم برایت.......!
بغض....
اشکهایی که پشت سد چشمانم می جوشند!
دامنم تشنه است تشنه ی قطرات اشکم.
گونه هایم خشکیده...
و لبانم همچون کویر به ترک نشسته اند.
دیگر رمقی در دستانم نیست.
از انتظار زیر پاهایم علف سبز شده است.
بیا ! وقتی تو می آیی جهانم رنگ دیگر به خود می گیرد.
تو که می آیی دوباره عشق در وجودم جوانه می زند!
بیا و نگذار ریشه ی این عشق بخشکد.
توکا...
ماه و ماهی
تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی..
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی!
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی..
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!
ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی..
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم!
اندوه بزرگی ست چه باشی.. چه نباشی..
"علیرضا بدیع"
جنون...
مثل گاو سرش را می اندازد پایین و در نزده مهمان دلت می شود.
کاری هم ندارد که تو الان وقت نداری و هزار جور گرفتاری داری و نمی توانی از او پذیرایی کنی!
دلتنگی که می آیدجنون را هم با خودش می آورد.
بعد دنبال یه گوشه ی دنج می گردی تا راحت و بدون مزاحم بنشینی و با دلتنگیی که جنون را هم آورده خلوت کنی!
وقتی هم که مثلا نشسته ای و می خواهی یک جوری این دو مزاحم را از سرت باز کنی.
باز یک اتفاق وحشتناکتر می افتد...
و کلی خاطرات شیرین گذشته به یادت می آید.
انگار که در یک صندوق قدیمی را ته یک زیر زمین نمور باز کرده ای و خاطرات شیرین گذشته بدون نوبت می ریزند بیرون.
بعد تو می مانی و دلتنگی و جنون و خاطرات.
حالا دیگر هیچ کاری از دستت ساخته نیست.
یک مفلوک بی چاره می شوی!
مثل یک پرنده ی اسیر ! دلت به دیواره ی تن می کوبد ولی راه رهایی بسته است.
اولش سکوت و سکوت و سکوت...
بعدش هم گریه و گریه و گریه....
و در آخر خنده و خنده و خنده.
سکوت از یادآوری خاطرات!
گریه از سر دلتنگی!
خنده از سر جنون!
و اینگونه می شود که تو دلتنگ تر از همیشه چشم به راه می مانی.
توکا...
دلتنگی
یاد تو همانند طوفانی رعد آسا بر سرم می کوبد!
و من برای رهایی از این وحشت و ظلمت بی تو بودن سیگاری آتش می زنم.
اندام ظریف سیگار بی رحمانه لای انگشتانم می سوزد به جرم دلتنگی من...
و من هر بار با پک زدن به سیگار انتظار فراموش کردن غم نبودنت را دارم.
ولی افسوس که تو باز هم پشت هاله ای از دود نشسته ای و به من چشم دوخته ای انگار...
من از تو و تمام تو دیگر چیزی ندارم جز یک مشت خاطرات دور...
نمی شود بیایی و خاطراتت را هم مثل خودت ببری و در دورترین نقطه ی ممکن با خودت نگه داری!
تو که رفتن را خوب بلدی!
تو که خوب بلدی عاشق کنی و بگذاری و بگذری!!!
کاش خاطرات گذشته هم مانند دود این سیگار لعنتی در هوا گم میشدند.
ولی سیگار غم را از یاد عاشق نمی برد
من با هر بار پک زدن به سیگار بیشتر عاشقت شده ام.
سیگار فقط طعم تلخی دارد که صبح شبی که با یاد تو سحر شده را تلخ تر می کند.
طعم شیرین لحظه های با تو بودن در دهان من تبدیل به طعم تلخ روزهای فراق شده است.
لبهایم طعم گلبوسه هایت را فراموش.....؟؟؟؟
پی نوشت:مخاطبم قضاوت ممنوع!
توکا...
من و تو
قلبم که به تپش بیفتد!
دستانم که سرد شوند!
گونه هایم که داغ شوند!
چشمانم که برق بزنند!
اینها همه یعنی تو الان به من فکر کردی!
و من تمام روز دلم می لرزد...تپش قلب دارم..دستانم سرد است...گونه هایم داغ است...چشمانم می درخشد!!!!
واقعا تو به من فکر کردی؟؟؟؟
توکا...
محاکمه...
تو تنها به قاضی رفتی عزیزم!
و مرا به اشد مجازات محکوم کردی که همانا محروم کردن من از عشقت بود .
و من اینجا در حالی دوران محکومیتم را سپری می کنم.که مجال دفاع از خودم از من سلب شده است.
ولی یک چیز را بدان
هر چه از دوست رسد نیکوست.
حتی اگر بدترین چیز ممکن باشد...
توکا....
حالم گرفته...
امروز دوست دارم تو پیدایت شود.و مثل قبل آسوده خاطر کنار هم بنشینیم و با هم از هر دری حرف بزنیم.
دوست دارم با خیال راحت تمام حرفهای تلنبار شده ی این چند وقت را بریزم بیرون و تو مثل قبل مهربان و صبور گوش کنی.و بخندی.
دوست دارم درباره ی کتابهای پیشنهادی تو حرف بزنیم.
دوست دارم در موزد بچه های من حرف بزنیم.
در مورد کار جدید تو!
شهر جدید محل سکونت تو!
در مورد جوجه بلدرچینهای پسر عموی همسرت!
در مورد حاجی و اتفاقهای این چند روز!
به نظرت یک روزی دوباره روزهای خوب گذشته تکرار می شوند؟
اگر الان به یکباره پیدایت شد و در این خانه را زدی!چه حالی به من دست می دهد؟
باید با خودم تمرین کنم.باید آماده باشم برای پذیرایی از تو در هر لحظه.
مانده ام بی خبری بدتر است یا انتظار؟؟؟
بیا و مرا از بی خبری و انتظار لعنتی نجات بده؟؟؟
فقط چند لحظه !!!